
همسر اولم در مسکن مهر پرند علاقه زیادی به شنیدن آثار کلاسیک بهخصـــــوص قطعــــــــات شبانه شوپَن دارد؛ همسر آدمخوارم در سعادتآباد اما به هیچ وجه با آثار کلاسیک و مخصوصا آثار شوپَن ارتباط برقرار نمیکند. به نظر او شوپَن بیاندازه ریغونه و استخوانی است و اگر آشغالهایش را دور بریزی، کلا دو بسته خورشتی و یک بسته آبگوشتی بیشتر به آدم نمیدهد.
به نظر او شوپَن چربیاش کم است و برای چرخکردهاش مجبوری دمبه استفاده کنی، کلهپاچهاش هم دونفر را سیر نمیکند؛ او در عوض به موسیقی ایرانی علاقه زیادی دارد. خواننده مورد علاقه او اکبر عبدی است. وقتی اکبر عبدی با آن غبغبها و آن کاکل روغنزدهاش میخواند «ایران فدای اشک و خنده تو، دل پر و تپنده تو، فدای حسرت و امیدت… » همسرم رعشه میگیرد و آب در لب و لوچهاش جاری میشود و به من حمله میکند و توی شکمم مشت میزند و مرا گاز میگیرد.
البته همه این کارهای او از سر علاقه و محبت به ایران و شخص بنده است و میدانم که نیت بدی ندارد. او تلویزیون را هم خیلی دوست دارد و از آن آیفیلمیهای دو آتشه است که صبح تا شب تکرار سریال ستایش را نگاه میکنند، او در مورد سریال ستایش با من اختلافنظر جزیی دارد.
به نظر من ستایش از همان فصل یک باید با پدرشوهرش حشمت فردوس به گفتوگو مینشست و او را متقاعد میکرد که بچهها را او نگه دارد، نه اینکه مثل بچهها با او یکی بهدو کند. البته بنده نقطه نظراتم راجع به سریال ستایش را برای خود شبکه آیفیلم هم فرستادهام و آنها هم مثل همیشه به بنده لطف کرده و نظراتم را زیرنویس کردهاند.
اما به نظر همسر آدمخوارم ستایش در فصل سه از ستایش در فصل یک بهتر است، چون ستایش در فصل سه تپلتر از فصل یک است و میتوان با او باقالیپلو با گوشت درست کرد، به هر ترتیب بین هر زن و شوهری یکسری اختلافات وجود دارد که حلنشده باقی میمانند. برخلاف ما در سعادتآباد، همسرم در پرند به هیچوجه تلویزیون نگاه نمیکند.
او اصلا تلویزیون ندارد که بخواهد نگاه کند، اما فکر میکند آدمهای سطحپایین و اُمل تلویزیون نگاهمیکنند. ما در پرند یک یخچال داریم که تویش محمد صالح علا چهارزانو دست به سینه نشسته است، هر بار در یخچال را بازمیکنیم او تاختی شعر میخواند و هر بار در یخچال را میبندیم، تاختی شعر نمیخواند.
البته یک پشتی هم داریم که همسرم به آن تکیه میدهد، بقیه خانه خالی است. من بعضیوقتها که میتوانم به پرند بروم برای او با دهان قطعاتی از موتزارت، باخ و شوپن را اجرا میکنم. او از شنیدن قطعات شبانه شوپَن به شدت احساساتی میشود و گریه میکند.
من هر کار میکنم گریهام نمیگیرد تا با او همدردی کنم، ولی تا جایی که بتوانم او را دلداری میدهم و میگویم اوضاع حتما بهتر میشود. او میپرسد کِی؟ صدای صالحعلا از درون یخچال شنیده میشود که میگوید «وقت گل نِی» هیچکدام خندهمان نمیگیرد. من با همسرم خداحافظی میکنم، به لب جاده میآیم، به امید مینیبوسی که به سعادتآباد میرود.
نویسنده : علیاکبر محمدخانی – شهروند