
مردی که کارهای محیرالعقولی انجام میداد موفق شد جمعی مرید و هوادار پیدا کند که هر دستوری میداد اجرا میکردند و در مقابل خانه وی تجمعکرده بودند و با صدای بلند استاد استاد میگفتند.
یکشب وقتی مریدان و هواداران خواب بودند مأموران وی را بطور مخفیانه دستگیر کردند و به مقر بردند. فرمانده مأموران به سراغ وی رفت و گفت: حرف حسابت چیست؟ وی گفت: حرف خاصی ندارم. فرمانده مأموران پرسید: پس چرا اینهمه آدم دور خودت جمع کردهای؟ وی گفت: خودشان جمع شدند. فرمانده مأموران پرسید: چرا دور من جمع نمیشوند؟ چهکار کردی که جمع شدند؟ وی گفت: کرامتهای مرا دیدند و جمع شدند.
فرمانده مأموران پرسید: یکیش را بگو. وی گفت: من در آب سنگ میاندازم و سنگ در آب حل میشود. فرمانده مأموران دستور داد یک لگن آب و مقداری سنگ بیاورند. وقتی آوردند، وی سنگریزهای از جیب خود درآورد و داخل لگن انداخت و حل شد. فرمانده مأموران گفت: از سنگهای خودت نه، از سنگهای ما بینداز. وی گفت: آیا وقتی حضرت موسی عصا را مار کرد، فرعون گفت عصای خودت نه و بیا عصای مرا مار کن؟
فرمانده مأموران که فرمانده بافراستی بود فهمید علاقه اصلی وی معجزه و کرامت نیست بلکه طنز و استنداپکمدی است. در نتیجه با وی صحبت کرد و وی را از خر شیطان پایین آورد و به وی قول داد اگر دست از مسخرهبازی بردارد او را به برنامه عصرجدید معرفی میکند تا بتواند از راه درست و اصولی مسخرهبازی دربیاورد و هوادار پیدا کند.
وی نیز از خر شیطان پایین آمد و به خانه بازگشت و با چوب هواداران را زد و آنها را متفرق کرد و به آنها گفت منبعد از طریق اپلیکیشن روبیکا وی را دنبال کنند به طنز و استنداپکمدی روی آورد و چندی بعد به یکی از مشهورترین کمدینهای موجود تبدیل شد.
نویسنده : امید مهدی نژاد