
«شاهانی» طنزنویسی که به اوّل ژانویه اعتبار بخشید.
براآق خسرو شاهانی!– یادت باشه یادم بندازی دهِ دی از یادم نره. حالا چرا پاشدی؟
– برم تقویمو ببینم.
– که چه بشه؟
– مگه همین الان نگفتی ده دی رو بهت یادآوری کنم؟ خب میخوام ببینم تو این روز ده دی چه اتفاق مهم تاریخی ملی افتاده.
– نمیخواد زحمت بکشی. بیا بشین خودم واسهت میگم.
همینطور که داشت سرِ جایش مینشست: «مگه تو تقویم ننوشته؟»
– نه! تقویم که همه چیزو نمینویسه جانم!
دیدم چیزی نگفت. باز چیزی نگفت. تا میخوام بنویسم «باز چیزی نگفت» که دیدم پای نیگاه خیرهاش رو توی کفشِ دهانم کرده که «بگو دیگه!» و گفتم: «هیچی. تو این روز یه نفر متولد شده؛ نود و یه سال پیش.»
– آدم کُلُفتی بوده؟– ها!
– میگم آدم مهمی بوده؟ … اصلاً چیکاره بوده؟
– مهم که چه عرض کنم!… طنزنویس بوده.
– یعنی چی؟ مسخرهبازی درمی آورده؟
– نه بابا! چهطور بگم!…. چیز مینوشته.
– منظورت همون قلم صدتا یه غازه دیگه؟ الهی بمیرم!
در جوابش تنها لبخند زدم. لبخندی تلختر از زهر!
– پس هیچی! حالا اسمش چی بوده اون ننهمرده؟
– شاهانی.– از شاها بوده؟ از کدوم سلسله شاهی؟
– خسرو….
– از تبار خسرو پرویزِ خودمون بوده؟ پس کم مهم نبوده بابا!
– چرا دندون به زبون نمیگیری؟ همینطور یهریز حدس و گمون واسه خودت میبافی.
دیدم چیزی نگفت. باز چیزی نگفت. تا میخوام بنویسم «باز چیزی نگفت» که پیش خودم فکر کردم الان میگه: «بگو دیگه!» که دیدم چیزی نگفت. چه خوب شد که بلندبلند فکر نکرده بودم.
بینمون یخ سکوت بسته شد. برا شیکستن یخه گفتم: «اسمش خسرو شاهانی بوده.»
مثل کسی که ناغافل ترقه از گونه نارنجک زیر پاش درکرده باشند، پاشد.
– چرا باز پاشدی؟ بشین! گفتم که توی تقویم…
– تقویم کدومه تو هم! میخوام برم یه نظر بندازم به قوری، چایی نجوشه. هیچی توی این دنیا بدتر از چای جوشیده منو اذیت نمیکنه. تو چهطور؟
– منو؟…. تا حالا فکرشو نکردهم.صداشو از تو آشپزخونه به گوشهام رسوند: «بد نیس گاهی وختا آدم فکر کنه!»
چیزی نگفتم. باز چیزی نگفتم. پیش خودم فکر کردم لابد الان پیش خودش بِهِم میگه: «بگو دیگه!» که دیدم صداش درنیومد. داد زدم: «نمیخوای چیزی بگی؟»
سر و کلهاش با یه سینی ملامینِِ دستهکوتاهِ گلمنگلی پیدا شد. ننشسته گفتم: «آره داشتم میگفتم. این شاهانی ده دی از خشت افتاد؛ اول ژانویه خارجیها. رو این حساب غربیهای موبورِ چش و چار آبی، این روز رو جشن میگیرند. (۱) بعدِ این که یه چهارم قرنْ ورِ دل آقا ننهش نون مفت خورد، یه متر از ۹۶۵۴۰۰۰۰ متر رگهاش (۲) جنبید که: ای بیرگ! تو با این گردنِ کلفت تا کی مُفتخوری؟ تا خواس سرِ رگه رو یهجورایی شیره بماله که خدا زد پسِ کلهش که واسه روزنومهها چیز بنویسه و قلم صدتا یه غاز بزنه تا دوزار ده شاهی بذارن کف دستش.
دانلود کتاب های خسرو شاهانی
#gallery-1 { margin: auto; } #gallery-1 .gallery-item { float: right; margin-top: 10px; text-align: center; width: 100%; } #gallery-1 img { border: 2px solid #cfcfcf; } #gallery-1 .gallery-caption { margin-left: 0; } /* see gallery_shortcode() in wp-includes/media.php */
«از هر دری سخنی» (۳) رو کوک کرد. بعد وختی خرج و مخارج زندگی، تسمه از گردهاش کشید و رُسِشو دراورد، سوای اون رفت رادیو تهرون تا ضمن «سیر و سفر» (۴)، «گفتنیها» (۵)یی رو به طور خصوصی با شنوندگان درمیون بذاره؛ و چون سرش درد میکرد برا دردسر، «جنجال برای هیچ» (۶) رو راه انداخت.
کارگاه نمدمالییه روز دید که کمرش زیر فشار زندگی خمیدهتر شده و چیزی نمونده که اون قامت سروآسا و رعنا به شکل c گاوچرونای ینگه دنیا دربیاد. آیا بهتر نیس کارگاهی، کارخونهای، کاردستیای چیزی داشته باشه؟ پس بدون گرفتن مجوّز از اداره صدور مجوّزات «کارگاه نمدمالی» (۷) رو بدون زدن کلنگ به زمین و پارهکردن روبان با قیچی سحرآمیزِ شیپیشهای جیب من از تو/ پولا و دلارای تو از من، با مزمزه کردن وردِ تأثیرگذار «هر که کرد عاطل، من کردم باطل» افتتاح کرد به چه خوشگلی؛ ازین عکسا و باسمههای فتوشاپی هم خوشگلتر.
هنوز هیچی نشده، برندش کرورکرور مشتری پیدا کرد. چه دُم کلُفتایی رو که نمدمالی نکرد! بعدش ذوقمرگی زد زیر اِشکمش و بشکنی زد و از پشت سیبیلاش به خودش هزاران بار تبریک و تهنیت عرض کرد که توفیق رفیقش شده که دید توی «توفیقه» (۸) و داره خندق بلا رو پُر از دیزی سنگی میکنه. بعدِ انقلاب هم نمک «فکاهیون» (۹) اونو گرفت و بعدش بی اون که نمکدون بشکونه، رفت آبدارخونه «گلآقا» (۱۰) تا با یه چایی دیشلمه خستگی رو از تنش بتکونه.»
– آخرش چی شد؟
– هیچی! بعدِ هفتادودو سال آب و دون خوردن و بیسوچارپنج تا کتاب بیرون دادن، غزل خداحافظی رو خوند و رفت.
– غزلسرا هم بود؟ مگه حافظ بود؟!… وا خدا بهدور! چرا مث ماست داری بِهِم نیگا میکنی؟
کلّ لواسوننمیدونم چهطور تونسم آب دهنمو قورت بدم. آخه اون موقع نمیتونس چیزی از گلوم پایین بره؛ حتّا راحتالحقوم؛ حتّا سههزارمیلیار تومن؛ حتّا دکل نفت؛ چه میدونم حتّا کلّ لواسون. همینطور که زلزل با همه چِشَم نیگاش میکردم، نمیدونم رو چه حسابکتابی زدم بیخ گوش این شعر:
دوش دیدم من به خوابِ نیمهشب بسیار دزد
پشت دربِ خانه دزد و بر سرِ دیوار دزد
هر طرف کردم نگه دیدم سبیل اندر سبیل
در اتاق و هال، دزد و گوشه تـالار دزد
نصف شب آسیمهسر از خانه بیرون آمدم
توی کوچه دزد دیدم، تا سـرِ بـازار دزد
جانب مِیخانه رفتم، پیر را دیدم به خواب
ساقی و مِیخانه دزد و پیر در کردار دزد
رفتـم از بهـر مـداوا جانـب دارالشـفــا
تخت دزد و رخت دزد و دکتر و بیمار دزد
داخل بازار گشتم دیدم از خُـرد و کلان
تاجر و دلال دزد و مفلس و بیکـار دزد
با لباس خاص دیدم عدهای قانون گذار
قاف دزد و نون دزد و چوب قانون دار دزد (۱۱)
و اون لحظه این تنها صدایی بود که یکی از گوشامو پُر کرد. یه گوش دیگهم با این صدا مورد لطف و نوازش قرار گرفت: «خدا شفات بده!»
بعدش ناگهون اینو از اون شنیدم: «نه! حواسم هس دهِ دی از تو کلهم لیز نخوره!»
انگاری صداش میلرزید.
دستی به گوشام کشیدم. من که دو تا گوش بیشتر نداشتم. یعنی چه؟…. چِشَم افتاد به فنجون چایی. دیگه بخار ازش بلن نمیشد.
پی نوشت ها۱ـ «این که میبینید مردم مختلف جهان و کشورهای اروپایی و دنیای مسیحیت، شب اوّل ژانویه را جشن میگیرند، قسمت اعظمش به خاطر تولد بنده است!» از فرمایشاتِ خودِ شاهانیه؛ زمونی که خیال برش داشته بود که سری میون سرها دراُورده و لولهنگش آب برمیداره.
۲ـ من که متر نکردهم. راس و دروغش به گردن اونایی که میگن تو بدن هر آدمیزادی این اندازه رگْ لولهکشی شده!
۳ـ نام ستونی در روزنومه «جهان» در دهههای ۳۰ و ۴۰ خورشیدی
۴ و ۵ـ دو برنامه رادیویی که شاهانی از اونا دوزار درمیاُورد و لقمه نونی
۶ـ صفحه طنز اون زمون روزنومه رقیب اطلاعات: کیهان
۷ـ بخش طنز مجله «خواندنیها»؛ از وسطای ۱۳۴۱ تا بهار ۱۳۵۸
۸ـ هفتهنومه طنز که انصافن در میون نشریات طنز و شوخی مملکتمون، چِشَم کف پاش عمر حضرت نوح رو داشت! بزنم به تخته ۴۸ سال یارونه مطبوعات (!!) گرفت و زندگی کرد: از ۱۳۰۲ تا ۱۳۵۰٫ چرا مث ماست داری بِهِم نیگا میکنی؟ تو هم بزن به تخته دیگه!
۹ـ ماهنومه طنز و فکاهی که زود عمرشو داد به شوما؛ فقط ۸ تا بهار دید!
۱۰ـ هفتهنومه طنز که بعدِ ۱۲ سال بهصورت خودجوش دیگه نخواس یارونه مطبوعات بگیره و چاق شه و چاپ شه. زور که نیس!
۱۱ـ اینا بخشی بود از شعرِ «دزدبازارِ» خودِ خودِ شاهانی مال اون موقع ها. الان که دیگه ازین خبرا نیس!
نویسنده : گودرز گودرزی (مجید) در روزنامه اطلاعات