فال قهوه
سر باز کرده امشب زخمی که کهنه سال است تا صبح در سر من ، رزمایش خیال است دردی غریب دارم ، دردی که آشنا نیست درمان آن به جز تو ، بر دیگران محال است چندی است این حوالی ، گم کرده ام دلم را درگیر و دار...

سر باز کرده امشب زخمی که کهنه سال است
تا صبح در سر من ، رزمایش خیال است

دردی غریب دارم ، دردی که آشنا نیست
درمان آن به جز تو ، بر دیگران محال است

چندی است این حوالی ، گم کرده ام دلم را
درگیر و دار ماندن ، ذهنم پر از سوال است

پروانه ی نگاهم، دلتنگ پیله گشته
خسته تر از همیشه ، سرد و شکسته بال است

آتش زدی و رفتی ، جنگل به حال خود ماند
از یاد برده بودی ، این شعله بی زوال است

صد قهوه خوردم اما ، تعبیر من نبودی
اصرار من بر این فال، تکرار انفعال است

گر شاعری و عاشق ، خوانم تو را دعایی
قسمت نباشد هرگز ، شعری که شرح حال است