شعر طنز گفت و گوی تراکتور با خیش از علیرضا تیموری
?گفت و گوی تراکتور با خیش ?گفت روزی تراکتوری با خویشاز چه رو دائماً پریشانی ؟مگر از این همه تلاش و معاشخسته گشته و یا پشیمانییا که نالان ز سرنوشتی کهبنوشته به روی پیشانییا ز کار مدام خسته شدیهمچو ابر بهار غرّانیاز چه...

?گفت و گوی تراکتور با خیش ?

گفت روزی تراکتوری با خویش
از چه رو دائماً پریشانی ؟

مگر از این همه تلاش و معاش
خسته گشته و یا پشیمانی

یا که نالان ز سرنوشتی که
بنوشته به روی پیشانی

یا ز کار مدام خسته شدی
همچو ابر بهار غرّانی

از چه هنگام کار و تلاش
در زمین همچو بید لرزانی

پیر گشتی و یا که فرسوده
که چنین دردمند و نالانی

یا که عاشق شدی در این هنگام
که به فکر وصال نسوانی

خیش چون این سخن شنید آشفت
گفت: دانی چه بر زبان رانی؟

تو کم آورده ای کنون یا من ؟
که ز جور فلک تو گریانی

می کشی روزها به پشت سرت
این طرف آن طرف به ویرانی

تو نداری اراده ای از خویش
متکی بر دو دست انسانی

دود از کله ات به پا خیزد
در نظرها بسان قلیانی

پای تو بس بزرگ و دست نحیف
در تشابه به کانگورو مانی

شاخ و شانه به من کشی اما
بچه هستی به پیش کمبانی

گفت: من با خودم زدم حرفی
تو که هستی که لب بجنبانی؟

بس که گوش ایستاده ای، شنوی
هر چه گویم به خویش پنهانی

گاو بودن تو راست شایسته
گرچه از آهنی تو حیوانی

من به فرمان راکبم هستم
این تویی که به بنده چسبانی

می شوی چون خران اندر گل
در هواهای برف و بارانی

من اگر دست تو رها سازم
تا ابد مانده در بیابانی

کار من گاز دادن و خرامیدن
بنمایم همیشه جولانی

تو به ناخن زمین خراشیدی
هیچ کاری به غیر از این دانی ؟

بیشتر از کوپن نزن حرفی
عددی نیستی رجز خوانی

رسد آوازه ام به کل جهان
هم به ایران و چین و رومانی

یک نظر کن بر اسکناس قدیم
عکس من پشت بیست تومانی

لیگ برتر نگر که صدرش کیست
برتر از نفت و هم سپاهانی

می شوم قهرمان این کشور
بنمایم به حمله طوفانی

همه گویند که آی یاشاسین
این تراکتور چو شیر غرانی

یادگار امام لبریز است
از طرفدار من اگر دانی

گر به جامی ز باشگاه جهان
بروم من به دست افشانی

پنجه در پنجه حریف کنم
رم و بارسا و آث میلانی

مسی و ژاوی و فرناندز
یا رئال با کریس و زیدانی

چون شنید این سخن در آن دم خیش
گفت : الحق تو از بزرگانی

عذر من را پذیر ای والا
که چه گویم بجز پشیمانی

من چو مورم به زیر پای شما
در نظر سروری، سلیمانی

این زمان وقت گفتمان باشد
چون ظریفی که رفت لوزانی

چون شنید این سخن در آن صحرا
گفت با آن دو، مرد دهقانی

دست در دست خویش نهید به مهر
تا که میهن رهد ز ویرانی

شعر تیموری ار به جان شنوی
طنز او چون عبید زاکانی

?علیرضا تیموری ?